میگفت دخترهمسایمون همیشه هرجا که می‌خواد بره چشماش تا ته کوچه میرن و ‌برمیگردن! وقتیم ازش میپرسم به چی نگاه میکنی هردفه یه چیزی میگه و رد میشه..‌. خیلی دیده بودم که نگاهش میگرده دنبال چیزی یا کسی ولی خب همیشه تنها بود... تنها می‌رفت تنها میومد... میگفت یبار که داشت میرفت خونشون ، طبق عادت نگاهی انداخت به اون ته کوچه و اما اینبار خیره موند... نمیدونم چقد زمان گذشت که من نگاهم به اون بود و اون نگاهش به اون انتها ! ولی نگاهش دریای حرف بود... دوست داشتم برم ازش بپرسم چیشده؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا نمیگی که تو دلت چی میگذره وقتی اینطوری خیره موندی به یه نقطه؟ اما اون لحظه انقدر سنگین بود که حتی من میخکوب شده بودم... یکم که زمان گذشت با یه بغضی که کل کوچه رو گرفته بود درو باز کردو رفت تو... زود از لب پنجره اومدم بیرونو ته کوچه رو ‌نگاه کردم، پسری رو دیدم که دستای دختری رو گرفته ... یه آن همه‌ی نگاهای اون دختر از جلوی چشمام رد شد... تازه فهمیدم معنی بغضی که تو چشماش بود رو...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.