اگه پنجاه سال بعد باشه الان و من هنوز زنده باشم
قشنگ میدونم چ حسی دارم و چقدر از اینکه زندگی نکردم پشیمونم ...
بخاطر همه شبایی ک عین احمقا سر هیچ و پوچ و درگیر فکر آدمای بدردنخور ، تا صب بیدار بودم و بخاطر همه ی به آب و آتیش زدنای خودم ک هرجور شده فلان دانشگا و فلان رشته رو قبول شم ... وقتی ک سر پیج های بیخودی حرفای بیخودی و تحلیلای بیخودی پای خبرای بیخودی بی بی سی هدر دادم ...
من حالم با کمک خوب بود ، با موسیقی خوب بود ،با یه کتاب خوب ، خوب بود ... منکه میدونستم اینارو پس چرا انقد کم به خودم و حال خوبم رسیدم ؟
چقدر حرفایی ک باید میزدم به حرمت اینکه ی وق ب بزرگترا برنخوره و کوچیکترا یاد نگیرن ازم ، قورت دادم ... قورت دادم و قورت دادم تا تلنبار شدن روهم شدن سنگ ،شدن سکوت ، شدن درد ، شدن یه بی تفاوتی بزرگ نسبت هر چیزی ک وجود داره و نداره ...
میدونم
میدونم 50 سال دیگه چه حسی دارم و دونستنش کافی نیست ...
میفهمی چی میگم ؟؟

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.