...

وسط اتاق دراز کشیدمٌ درحالی که دوتا دستامو پشت سرم قلاب کرده بودم به سقف خیره شدم، اون لحظه فکرام پرنده های کوچولویی بودن که مثل کارتونای بچگی، داشتن دور سرم میچرخیدنٌ قصد فرار کردن نداشتن...دلم خواست جوری تو اون ثانیه ها حل بشم که نه نگرانی های آینده فکرمو مشغول کنه، نه حسرتای گذشته!

واسه همین خودمو به دست لحظه سپردمٌ سعی کردم جز نفس کشیدنم حواسم به هیچی نباشه، نفس کشیدم، اونقدر عمیق نفس کشیدم و هوای خنک پاییزی رو تو ریه هام پر کردم که ترسیدم یهو مثل بادکنک بترکنٌ در و دیوار درونمو زخمی کنن.

توی لحظه حل شدن حس قشنگیه، مثل گذشته کهنه نیست و مثل آینده بوی خامی نمیده، یه حس تازه ست از جنس شادی و بیخیالی. 

وقتی تو لحظه زندگی می کنی به جای اینکه سر شام فکر امتحان چهار روز بعدت باشی، میفهمی گوجه و خیار سالاد چقد باحوصله خورد شده و مادرت موقع غذا خوردن چقدر با دقت تر از همیشه به اعضای خانواده نگاه میکنه تا نظرشونو درباره ی غذا از چهرشون بخونه.

وقتی تو لحظه زندگی میکنی به جای اینکه غصه ی نداشته هاتو بخوری دلت به داشته هات خوش میشه و میگردی دنبال چیزایی که یه روز آرزوت بوده و حالا داریشون، دیگه نمیگی صبر می کنم یه روز بهتر عاشق میشم، روزی که یه کار خوب داشته باشم، درسم تموم شده باشه،  یکی  از همین روزایی که داری می گذرونی تو همین سنی که هستی قفل دلتو باز می کنی و میگی منو ببر همونجا که عشق است!

نمیگی صبر می کنم یکی بیشتر عاشقم باشه، بیشتر از اینی که بخاطرم همه کار میکنه و کنارش که هستم نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره !

حسرت گذشته و چیزایی که از دست دادی نمیخوری و از همین حالا دوباره شروع میکنی...

تو لحظه زندگی کردن باعث میشه هر چیزی رو سر وقت خودش داشته باشی و حواست انقدر به گذشته و آینده پرت نباشه تا از فرصت هایی که برات پیش میاد غافل بشی...

بلأخره یه روزی باید از گذشته و آینده به لحظه هامون برگردیم و بذاریم پرنده ی افکارمون از قفس آزاد بشه...این آزادی به نفع زندگیمونه!




پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.