نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت


با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت


زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر


داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت


زندگی  این تاجر طماع ناخن خشک پیر-


مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت


در تمام سال های رفته بر ما، روزگار


شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت


من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها


گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت....


پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر