ز شب تا بامدادان، می کنم فریاد و می نالم.ز دست بخت بد فرجام، دارم داد و می نالم. چو بینم در قفس هم، بی مروت بسته پایم را،کنم اندیشه در بی رحمی صیاد و می نالم.
به هرجا، دست یاری، بنگرم در گردن یاری،به تنهایی، ز یار خود نمایم یاد و می نالم. چو بینم صورت خوبان هفتاد و دو ملت را،
به یاد آرم که یار من نشد آزاد و می نالم. ز فقر زارع و دل سختی مالک، بود روشنکه ایران می شود ویران ز استبداد و می نالم. خیانت های شاه و جهل ملت را چو می بینم،از آن ترسم که این کشور رود بر باد و می نالم. رعیت را، فروشد با زمین، ملاک و می بینمکه ملت عاجز است از دفع این بیداد و می نالم. ز بند سبحه می فهمم که از این رشته دلدارمبه حبس چادر و دام نقاب افتاد و می نالم. جهان را، فعله، لاهوتی، به پا کرده است و می بینمکه خود هرگز نبد در خانه ای آباد و می نالم.