این مدت که نمیومدما ..

یعنی ببین شونصدتا حرف ..
شونصدتاااا حرف تو مغز من تاب میخورد که بنویسم ..
ولی حال نداشتم  
بعد توجیه برا اینکه چرا نمیام بنویسم هم پستش تو مغزم ساخته میشد بعد میگفتم ساکت شو حال ندارم .. 
یعنیااا واقعا گنجینه های گرانبهایی از دستم رفت
یعنی رسما رگ و ریشه پوچی رو در خودم احساس میکردم  
ولی ننوشتن حس خیلی بهتری داره از نوشتن 
یعنی درواقع خوندن مدتها بعد این حرفا که مینویسم برام خیلی ارزشمنده وگرنه شاید هیچوقت تن به خفت نوشتن نمیدادم 
انقدر میخوام بیام توجیه کنم چرا مینویسمو اینا ولی جلو خودمو میگیرم  
این توجیهابرا اینه که حس خیلی بدی پیدا میکنم وقتی جایی مینویسم که ممکنه افرادی بخونن 
واقعا چجوریه یه سریا خودشونو دوست دارند؟! 
اینکه میگن اول خودتو دوست داشته باش نمیفهمم :/ 
من واقعا از خودم بدم میاد واحساس میکنم آدمی مزخرف تر ازمن از لحاظ شخصیتی وجود نداره ..

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.