بچه بودم همیشه گلچینی از بهترینهای غذامو کنار 
ظرفم میذاشتم تا به عنوان لقمه ی آخر بخورمش، مثلن یه 
تکه ته دیگ و فیله ی مرغ. 
یا مثلن یه قسمتی از کشک بادمجون که پر پیاز و کشک و نعنا بود. اونوقت ناغافل داداش بزرگتره از پشت سرم دست می کرد توی ظرف و همه ی امیدهای منو نابود می کرد . بعدش باید به یاد اون لقمه ی خوشگل خوشمزه 
که هیچ وقت نخورده بودمش تا چند ساعت دق مرگ میشدم.

حکایت این روزای بعضی از ما شده همون قصه لقمه ی 
آخر. 
چه حرفای قشنگی که نزدیم به کسی که باید می زدیم 
به خیال اینکه در فرصت مناسب بهش می گیم تا خاطره 
انگیز بشه. 
چه کارهایی که باید می کردیم و گذاشتیم واسه 
لقمه ی آخر. 
غافل ازینکه شاید هیچ وقت هیچ وقت اون لقمه ی خوشمزه 
سهم ما نشه و ما بمونیم و یک عمر دق مرگی.


پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.