تمام شهر دنبال تواند از بلخ تا زابل
سیاوشها و رستمها، فریدونها و بابکها
همین که عکس ماهت میچکد توی قنات ده
به دورش مست میرقصند ماهیها و جلبکها
کنار رود، دستت توی دستم، شب، خدای من
شکوه خندهای تو، سکوت جیرجیرکها
مرا بی تاب میخواهند، مثل کودکیهامان
تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسکها
تو آن ماهی که معمولاً رخت را قاب میگیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینکها