داشت برایم شعر می‌خواند...
که پریدم میان یکی از مصرع‌ها و گفتم:
بوسه دارید؟
ابروهایش را گره زد و با لبخند
نگاهم کرد!
تکرار کردم شما بوسه دارید!؟
از آن بوسه‌ها که انتها ندارند!
که دوستت دارم‌هایم را لابه لایش بچشی و بفهمی!
از آن بوسه‌ها که دهانم را طوری پر کند
از گوشه‌ی لبهایم بچکد روی لباسم؛
گل کند، شکوفه بزند، بهار برسد!
از آن بوسه‌ها که تا ماه‌ها لب‌هایم را بچشم و با لبخند بگویم چقدر شیرینی!
خندید...
خندید و با چشم‌های بسته نگاهم کرد!
خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد!
بلند گفت: دوستت دارم مجنون جان!
و من از خوشی میان شعری که می‌خواند
قافیه در قافیه، ردیف شدم!
زندگی انگار این بود؛
دو مصرع، 
کنار هم، 
یک شاه بیت!
با طعم بوسه...

•••しѺ√乇•••

دیدگاه غیرفعال شده است.

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.