هرچند من ندیده‌ام این کورِ
بی‌خیال

این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،
لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره -هرچه هست‌-
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند.
زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.