بهش گفتم من می‌ترسم.
از اون روزی که از خواب بیدار شم و ببینم دوسِت ندارم می ترسم...
از اون شبی که با گریه برای تو خوابم نبره می ترسم...
می ترسم از بارونی که منو دلتنگ ترت نکنه...
می ترسم از شکنجه گرِ داریوش اگه منو یاد تو نندازه...
می ترسم از اون ویبره ی پیامی که دلمو نلرزونه که مبادا از طرف تو باشه...
می ترسم از زنگ تلفنی که دلمو هُری نریزه پایین که نکنه تو باشی پشتِ خط...
می ترسم از اسمت اگه ضربان قلبمو تندتر نکنه...
بهش گفتم من از دلی که توی سینه م باشه و برای تو نتپه می ترسم...
خندید!
خندید و نگفت از هرچی بترسی سرت میاد دیوونه!
الان دیگه از هیچی نمی ترسم، جز این سنگی که توی سینه م به جای دل می‌تپه و نه برای کسی می لرزه، نه از نبودن کسی می ترسه!

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.