چشم هایم را میبندم!
در میانسالگی هایم ، در آشپزخانه چای دم میکنم!
پشت بخار پنجره تو و پسرمان شبیهِ تصاویرِمتحرکِ صامت،پارو به دست گوله به گوله سفیدی ها را جمع می کنید کنارِ باغچه
نگاهتان میکنم و بی اختیار لبخند میزنم!
دستم میرود سمتِ دانه های هل و شیشه ی زعفران!
بعد از گذشت سالها،دستم هم یاد گرفته چای را برایت طعم دار دم کند،همانجور که همیشه دوست داشتی
مثل همان روزهای جوانی و چای های کافه های این شهر
دخترمان می آید که بهم بریزد رشته ی افکارم را
با سر و صدا سراغ پدرش را میگیرد،خم میشوم بغلش میکنم،مینشانم روی کابینت دستش را میگیرم با هم روی بخار شیشه یک بابای سیبیلو میکشیم و تو را نشانش میدهم که سخت مشغول رفت و روبِ حیاط کوچکمانی
غش میکند از خنده ،صدایش شیرین است
شیرین تر از عسلی که اماده کرده بودم برای چای ات
نگاهت به ما می افتد و دست به کمر می ایستی به تماشا
نگاهت آشناست!
آشنای ٢٠ سال و چندی قبل
به قوریِ در دستم اشاره میکنم
لبخند میزنی و پارو را می اندازی رویِ کوه سفید کوچکی که ساختید
در گوشِ پسر بچه ای که پدرش بزرگترین اسطوره اش است چیزی میگویی و هر دو میدوید به سمت در و جایزه ی نفر اول یک بوسه از مادر و دختریست که پشت در به انتظار این قهرمانان خانه ایستاده اند
در که باز میشود ،تو رو به رویِ منی!
نگاهت میکنم
حالا کنار چشم هایت چروک افتاده،موهایت کم پشت تر از آن موقع هاست و ریش و سیبیلت جا افتاده تر شده!
دست های سردت را میچسبانی به گونه هایم و باز پاره میشود رشته ی این خاطرات
لبخند میزنم و دستانت را میبوسم و میگویم :
"حسابی سرما خوردی آ
جوجه ها برید بشینید پیش بابا تا چایی بیارم"
چای می آورم و توی یکی از راحتی ها فرو میروم و نگاهت میکنم!
چیزی درونم می جوشد،چیزی مثل حس اولین باری که دیدمت
آنجا درست وسطِ میانسالگی هایم تو هستی و زندگی ای که سرشار از بودنت است!
خیلی سعی میکنم اما به یاد نمیاورم مخالفینِ این باهم بودن را
خیلی تمرکز میکنم اما نمیبینم آن همه مشکلی که قد الم کرده بودند جلوی راهمان
در میانسالگی آنقدر درگیر تو و زندگی سرشار از تو و خوشبختی هایم هستم که به یاد نمیاورم در ٢٠ و چندسالگی برای چه چیزهایی گریه میکردم!

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.