دلت نگیرد از هرچه که در زندگی ات هِی نمیشود,
از دوست داشتن هایی بی سرانجامی که باهزاران باید و ای کاش,
ناخوشی هایش سرت هموار میشود,
و تو پُر میشوی از خوب نبودن هایت
دلتنگی هایِ گاه و بی گاهت که دمار از دلِ بی تابت در می اورد.
از مهربانی هایِ بی حد و اندازه ای که تو را ندیدند؛
هر چه که بود دستهایِ پُر و بی نیازت برایشان کافی نبود.
دلت شب و نصفه شب نگیرد از روزهایی که نمیدانی پشتِ سر گذاشته ای و یا منتظرند تا لبخندت را ببینند
و مثل مهمان ناخوانده سرت هوار شوند.
دلت نگیرد از تک تکِ رسم هایِ ناشیانه یِ این روزگار.
از قانون هایی که خودشان برایِ زندگیِ شان وضع کرده اند
و تو را وادار به اجرایشان میکنند.
دلت نگیرد اگر هرچه میدوی باز میشوی کلاغِ تنهایِ اخرِ قصه ها.
روزی اگر نباشی چنان برایت مویه میکشند
و گریه ها سر میدهند
انگار زمانِ بودنت تنها کسانی بودند که با همه ی وجودت وقتی میگفتند:خوبی؟
با بغض آرام تر میتوانستی بگویی:
نه....بسیار بسیار خوب نیستم.
و نترسی از گفتنِ خوب نبودن هایت.

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.