..
چقدر دلمان لک زده برای خوشیهای کوچک و معمولی؛ دور هم بیبهانه جمع شدن و بیهوا خندیدن و بیهوا به آغوش کشیدن...
برای چه مسائل بی اهمیتی غصه میخوردیم و برای چه سوءتفاهمهای کودکانهای فاصله میگرفتیم و چه روزهایی که میشد خوب باشند و ما برای بهانههای سطحیمان، خرابشان کردیم...
بهار نزدیک است، خورشید کفشهایش را به پاکرده تا از پشت ابرها بخزد بیرون و با نگاه داغش، سایهها را به اعماق جهنم براند.
ولی کاش بعد از طلوع آفتاب، بودنِ هم را بیشتر از همیشه قدر بدانیم، بیبهانه شاد باشیم و بیبهانه در آغوش بگیریم و بیبهانه مهربان باشیم،
آفتاب که زد، وعدهی ما اولین پیاده رو، به صرف کمی آغوش و آرامش و لبخند.
وعدهی ما سخت نگرفتن و تک تک ثانیهها را زیستن!
وعدهی ما به زمین و انسان و حیوان و گیاه، عشق ورزیدن،
وعدهی ما اولین پیاده رو، اولین سلام، اولین آغوش...
داود...
سلام رسیدن بخیر
محمد
سلام آتی