تو بلد بودی! بلد بودی کاری کنی بین گریه قَهقَهه بزنم، با وجود بیخوابی تا خود صبح حرف بزنم، با تموم خستگی چند ساعت قدم بزنم، با یه موزیک غمگین برقصم، وسط گریه لبخند بزنم، با سر درد عمیق بخوابم، توی اوج ناامیدی ادامه بدم و وقتی همه جا تاریکه، روشنایی رو پیدا کنم و به سمتش برم.
راستشو بخوای تو تنها کسی بودی که منو بلد بودی...
شب ک میشه؛
انگار هوا میشه هوایِ تو،
دلتنگیم به اوجِ خودش میرسه،
همه چی رنگ و بویِ تو رو به خودش میگیره،
همه چی میشه یه وسیله واسِ تداعی کردنِ خاطراتمون، خاطراتِ تلخ و شیرینی که از یادم نمیرن!..
شناختنت برام یه دنیا ی آشنا با یه عالمه غریبانگی بود
عجیبه نه ؟؟
عجیبه .....
مثل چهره ی خشنت که پشتش
یه قلب مهربون قایم کردی
عجیبه
فکر کن تو یه شهر یا کشور کاملا بیگانه ای
ولی تو مدام به یه کافه میری یه گوشش کز میکنی یه فنجون قهوه میخوری
و بر میگردی
حالا یا طعم اون قهوه تو رو یاد شهرت و خونت میندازه یا در و دیوارای اون کافه
یعنی تو توی یه دنیای آشنایی
ولی با یه دنیا غریبانگی
تو واسه من عینأ همون حسی
میشناسمت
میشناسی منو
منو یاد خودم میندازی
برام آشنایی
بوی قهوه های آشنا توی اوج غریبی رو میدی
ولی با لهجه ای حرف میزنی که
من تا حالا نشنیدم
و همین برای من شیرینترین تجربه میشه
وسط یه دنیا ترس
غریبی
درد
زجه
عذاب
یهو سر و کله ی تو پیدا شد
تهش چی میشه نمیدونم ولی
برام مثل یه سیب سرخی که
وسط میدون جنگ پخشش میکنن
برام مثل یه قهوه ای با طعم آشنا
که تو غریبه ترین جای دنیا سرو میکنن
همونقدر نزدیک
همونقدر عجیب
همونقدر دور