مجید مرادی
۹,۳۴۸ پست
۱۶ دنبال‌کننده
۴۴,۱۸۸ امتیاز
مرد

تصاویر اخیر


به هیچکس نگو مرا به آغوش کشیده ای!
به هیچکس نگو ترانه هایی که گوش میدهم به تو مربوطند!
به هیچکس نگو شب ها با یادِ تو به خواب میروم!
به هیچکس نگو برایت یک کتاب دستنوشته کنار گذاشته ام!
به هیچکس نگو به تو که میرسم زبانم از نه گفتن عاجز میشود!
به هیچکس نگو غمِ ناتمامِ چشم هایم از تو سرچشمه میگرند!
به هیچکس نگو آن روزها، زود به زود دلم برایت تنگ میشد و هر چند دقیقه یکبار قربان صدقه ی عکس هایت میرفتم!
به هیچکس نگو هرجا که خواستی آمدم
به هیچکس نگو ، با هیچکس راجبم حرفی نزن!
نمیخواهم کسی بداند برایت دست به هرکاری زدم!!!

مغرورم
اما اگر دل بدهی
غرورم را فرش زیر پایت میکنم....
خودخواهم
اما اگر دل بدهی
تمام خواسته هایم در تو خلاصه میشود.......
پیچیده ام
اما اگر دل بدهی
برایت تبدیل به یک جمع ساده میشوم.....
لجبازم
اما اگر دل بدهی
آتش میزنم هر آنچه با تو سر لج دارد......

آری
تمام اینها هستم
ولی اگر تو دل بدهی
میشوم یک عاشق
همان که همه آرزوی داشتنش را دارند....

چه کرده ایی
تو با دلم..!
که نازِ تو ...
نـــیازم است!!..

با لب هایت ، نه
تو همیشه من را
با چشم هایت ببوس
آرام تر
گرم تر
عاشقانه تر

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه‌ای بنشانم به طعم
هرچه تو بخواهی...

همیشه میگفت جز من کسی را دوست ندارد!
میگفت اولین و آخرین نفری هستم که دوستش دارد!
اما نمیدانم چرا رفتارش،کاراهایَش از جنسِ "دوست داشتن" نبود!
می آمد قربان صدقه ام میرفت...
قلبم را به تپش می انداخت..
تا چندروزی خوب بود
و تا دلم خوش میشد میرفت!
تا سه چهار روز پیدایش نمیشد و دوباره همان کار های همیشگی.!
یک جای کار میلنگید
ردِ پاهایِ یک خاطره ای در قلبش جامانده بود...
یادِ لبخندهای یک نفر زنده میشد!
انگار شک میکرد
به خودش...
به عشقش...
به فراموش کردن یک نفر
شک میکرد
میرفت..
میرفت خودش را پاکسازی میکرد دوباره می آمد!
انگار 'استراحت گاه میان راهی' بودم برایش...
هیج وقت شبیه اولین و آخرین عشقش نبودم
یک جایِ کار میلنگید!
پایِ زنده شدن یک عشق این وسط ها بود..
نگذاشت درست عاشقی کند!
نگذاشت درست عاشقش شوم!
یک جایِ کار همیشه میلنگید!

دوست داشتنت عجیب...
شبیه بارش باران است...
آن هم در شهری که سالهاست
دچار خشکسالی است..

اگر بودي
محكم به سينه مي چسباندمت و برگ و شاخه هايمان در هم تنيده ميشد
كبوتران شادي از لبهايم به لانه هاي تو پناه ميگرفت و از لانه هاي تو به فصل من و از فصل من به أبديت تو مهاجرت مي كردند
كاش بودي
تا ابرهايم را به هواي تو بلند ميكردم
تا بال به سمت من مي گشودي
و من باد ترانه ي دستهايت ميشدم
كاش جاده اي كه مي رفت
دوباره برگردد
من هنوز هم
تمام غذاهاي دونفره و لباسهامان
تمام پرسه و بوسه و آغوش و لبخندمان را در اين چمدان با خود به همه جا كشانده ام .

آموختم ...
‏واسِه كسي دِلمو بِزنم بِه دَريا
كِه چِشاش دنبالِ مرداب نباشِه!

برف آمد و پاییز فراموشت شد

آن گریه یک ریز فراموشت شد

انگار نه انگار که با هم بودیم

چه زود همه چیز فراموشت شد ...!

تمامِ اتفاقاتِ روى كره ى زمين،
دليل ميخواهد جانم
از صبح كه چشمانت را باز ميكنى
تا شب كه روى هم ميگذاريِشان
بايد دليل داشته باشى
باور كن بايد يك نفر باشد،
كه زندگى ات را به جريان بياندازد
يك نفر كه حدفاصلِ مبدا و مقصدهايت ،
دلَش برايت هزار راه برود!
آنها كه يار ندارند
زندگى نميكنند،
روزمرگى ميكنند!

ردپاها
همیشه حرفِ از رفتن نمیزنند

امروز
دو ردپا روی برف ها دیدم آنقدر نزدیک بهم که میشد فهمید
جاهایی که جایِ پایشان بیشتر آب شده
همدیگر را بوسیده اند!

حتی فهمیدم در طول مسیر
“دوستت دارم” های زیادی بهم گفته اند…

آدم ها فقط یک بار اصلا نمیترسند ،
و جرات میکنند که همه چیز خود را از دست بدهند
فتح میکنند، پیش میروند ،
از وجود خود هدر میدهند
و عاشق می شوند....
بعد از آن یک بار
ترس تمام هستیش را میگیرد
آنقدر ترس ها عمیق میشوند که
به مغزِ استخوان ها نفوذ میکنند
و عاشقیت در وجود آدم ها
گوشه ای سرد و تاریک مینشیند

در من کسی ست که با لبهای بسته
تو را فریاد میزد
کسی که میخندد
میرقصد
شلوغ و پرهیاهو زندگی میکند
و آرام آرام
بی تو میمیرد...

و این شهر، زاد روز مرا
هیچگاه ...
به خاطر نخواهد آورد!
فقط می‌داند
که یک روز کسی آمد..
از عشق حرف تازه‌ای زد!
پناه برد به شعر
واژه‌ها را با وسواس
کنار هم چید
تا رمزآلود به کسی بگوید‌...
" دوستت دارم " ...