گفت: «عوضش نشون میده یه زخمی داشتی. نه؟ و دووم آوردی. دووم آوردن قشنگه.» بخار کلماتش، میتابید و ابر میشد. گفتم: «تو قشنگی. لبهات قشنگه... گردنت.» گفت: «تتو رو هم بگو. زود باش.» گفتم: «اون خال قهوهای روی ساعدتم معرکهست.» گفت: «قشنگ گفتی. یه ماچ بده.» دورمان خالی بود. سفید. برهوت. بیهیچ ردپایی.
لبهاش، مزهی نخودچی کشمش میداد. گفتم: «کینتسوگی واقعی یعنی همین. یعنی فاصلهی لبهام، با لبای تو پر بشه، آغوشم با تنِ تو، این قشنگه...» گفت: «مرا اهلی کن.» گفتم: «چی؟» گفت: «به ژاپنی اینو تتو کردم.» گفتم: «پس منم ببر که یه گل سرخ تتو کنم.»
لبهای قلوهایش را آماده نگه داشته بود برای سُراندن کلمهای. در مرز لعنتی خوف و رجا. گفت: «چند سال بعد به ترکیب آش و توچال و برف فکر کن. مثل ورد هیپنوتیزم. هر وقت همهش جور شد، دربارهم بنویس.» پرسیدم: «مگه قراره نباشی؟» گفت: «تو نویسندهای. فکر کن اگه همهی رگهای تو با طلا پر شه، یا با خیال و اندوه من، چقدر خوشگلتر میشی.»
دست کشیدم به تن سفتِ کوه. گفتم: «قشنگ نیست. ولله نبودن...» گفت: «هیچ بودنی هم دائمی نیست.» گفت: «اونجا رو باش.» به لبهی کوه اشاره کرد. به روباهی که خیره مانده بود به ما.
و فراموش کرده بودم همهی این لحظات را. سالها بود که نیامده بودم توچال. ننشسته بودم توی آلاچیقِ مشماپیچی شده. و پیرمرد، کاسهای آش داغ نیاورده بود و بخارش نتابیده بود، که من ردش را بگیرم تا تصویر دورِ کوههای توچال و اندوه ماندهی اویی که اسمش را به خاطرم نمیآورم، اما کشمش لعنتی بوسهاش را...
#مرتضــــــی_برزگر
Saye
...
گفتم:«شما ماشینو که بی اجازه ی بابات برمیداری میری دور دور، اگه توی تنظیم میزان فشار گاز و ترمز اشتباه کنی، میمالی به ماشین جلویی. جاش روی ماشین میمونه. شب که برمیگردی بابات یه نگاه که به ماشین بندازه همه چیو میفهمه. این دو تام بیشتر از حد مجاز فشار آوردن. جاش مونده»
تکیه دادم به پشتی صندلی. گفتم:«گردن خیلی پیچیده س. یه مبحث خیلی مهم و عمیق از مستحباته. گرچه من شخصا معتقدم از واجباته. گردن نازکه، رنجوره. فشار لبها رو که یکم بیش از حد زیاد کنی، جاش روی دو جا میمونه. یکی روی گردنت، دومی روی قلبت. و شما دیگه خودت بهتر از من میدونی که کبودی روی گردنت پاک میشه، نشونی که طرف روی قلبت میذاره ولی دیگه تا آخر باهاته. بخاطر همینه که همیشه به سعید میگم اگه واقعا دوسش نداری نبوسش. جاش میمونه»
Saye
نسرین گفت:«به نظرت مقنعه بهم میاد؟»
بعد زل زد توی آیینه و شروع کرد شالشو به صورتش نزدیک تر کردن. گفتم:«شما که گونی هم بپوشی بهت میاد، ولی نگران نباش. من هیچوقت روی جاهایی که بابات اول از همه چک میکنه ردی از خودم باقی نمیذارم. چون دست بابات از هرچیزی توی این دنیا سنگین تره. گردن مستحبه، ولی احترام بابات واجب» خندید!
#محمدرضا_جعفری