Saye
۴۷۴ پست
۷,۶۷۲ امتیاز
زن، مجرد

تصاویر اخیر

شب رسید و درد عشقت باز هم شدت گرفت،
مثل دندان درد، شب‌ها یاد آدم می‌کنی...!

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟

(ادامه در دیدگاه)
مشاهده ۲۸ دیدگاه ارسالی ...
  • Saye

    بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟»...
    عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 
    گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود...
    فقط سرد بود...

اگ کسی آرزوی خاصی واسه ۰۰:۰۰ امشبش نداره قرضش میده بهم؟
‏کاش میشد ولنتاین ما یه سریا رو به خرسا کادو میدادیم!
00:00
صاحب این عکس را می‌شناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:

(ادامه در دیدگاه)
مشاهده ۸ دیدگاه ارسالی ...
  • Saye

    ریحانه جان،سلام
    حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
    ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
    ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
    این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
    بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
    گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن،مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن
    مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
    باورم نمی‌شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
    چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می‌گفت،ریحانه بود.
    گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می‌خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
    کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفت:
    میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!



  • Saye

    ممنونم🌺

امروز به کلمه‌ی خارجی جالبی برخوردم:

کراش / Crush

به دلبر به‌دست‌نیامده اطلاق می‌شود.

به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد، یا دارد و دوستت ندارد.

هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد.

به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد!

معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن.
به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است، خصوصاً آخری!
پدر بزرگ مُرد از بس که سیگار کشید!
مادر بزرگ ساعت زنجیردار او رابه من بخشيد...
بعدها که ساعت خراب شد ،ساعت ‌ساز عکسی را به من داد که در صفحه‌ی پشتی ساعت مخفی شده بود، دختری که شبیه جوانی‌های مادربزرگ نبود!
پدربزرگ چقدر سیگار می‌کشید....!
ولی کاش بشه یروزی آدم بتونه مثل صدا، مثل عکس، مثل حرف... بو رو هم بفرسته برای کسی ک دلش میخواد‌‌‌... یا اصلا نگهش داره تو سیو مسیجش هر موقعی ک دلش خواست... پلیش کنه... بو بکشه بو بکشه....
- اصلا چرا به دنیا اومدم؟!
+میتونی بگی چه خوبه که بهم فرصت زندگی کردن رو دادن.
- زندگی؟! واقعا این زندگی کردنه؟
+زندگی همه چیزاش که به خواست ما نیست... اگه اینطوری بود مسخره میشد!
- ولی چه چیزیش به خواست ما بوده که؟
+زندگی همینه... ناراحت نشو....فوق فوقش اینه که تجربه میشه.
- تجربه...! بعضی چیزا... بعضی حسا.. بعضی اتفاقا... فقط واسه یبار میفتن! اینا تجربه نمیشن... یا خاطره ای میشن ک هر بار با یادآوریش ذوق کنی و ی لبخند بیاد کنج لبت... یا حسرتی میشن که تا ته عمرت باهر اتفاق کوچیکی یادش بیفتی و قلبت بیشتر و بیشتر یخ بزنه..
+چند سالمونه مگ؟ هنوز کلی راه داریم.. فراموشش کن... دردی که آدم رو نکشه قوی تر میکنه.
_درد و سختی به حدش خوبه.. تا یه حدیش قوی میکنه آدمو... پخته میکنه... ولی از حد که بگذره... شورش ک در بیاد... ی طوری از پا درت میاره که روزی هزار بار آرزو کنی کاش میکشتت!

____________________________________________________________________________________________
غم که از حد بگذرد، دل حس پیری میکند
سن هرکس را غمش اندازه گیری میکند!

‌پور
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
همیشه رفتگرها خیلی برام محترم هستن؛
چون عمیقا معتقدم میتونستن با زحمت بسیار کمتر، از راه خلاف درآمد خیلی بهتری داشته باشن ولی باز این شغل کم درآمد و سخت رو انتخاب کردن. مظلومن و هیچ سروصدایی ازشون نیست؛
کمپینی هم برای حمایتشون ایجاد نمیشه!
گفتمش: آخر مرد مومن، مگر میشود کسی عاشق گرد و غبار باشد؟
گفت: اگر گرد و غبار نبود که هر روز صورتِ ماه زهرا را نمی‌دیدم. باید غباری باشد تا دست بر قابِ لبخندش بکشم و جان بگیرم از همیشه بودنش..
عطاریِ کوچکی داشت؛ همیشه بوی بهار نارنج میداد.
یکبار از او پرسیدم: حاج محمد، با این همه عرقیات و گیاهان دارویی این بوی بهار نارنج چیست که همیشه‌ی خدا بر تمام عطرها قالب میشود و مستت می‌کند؟

(ادامه در دیدگاه)
‏می‌دانی اولین بوسه ی جهان چه‌طورکشف شد؟

‏ زمان‌های بسیار قدیم مرد دست‌هاش به کار بود تکه نخی رابه دندان کند به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود آمدکه نخ را از لب‌های مرد بردارد،دید دستش بند است،گفت چه کارکنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند..!
از تو فرار می‌کنم، باز تویی مقابلم..!

‏کاش بغل یه وسیله شخصی بود!
دلت که میگرفت، میرفتی سراغ کمد و بازش میکردی و بغلت رو از توش برمیداشتی و آروم میگرفتی...!