Saye
۴۷۲ پست
۷,۶۷۲ امتیاز
زن، مجرد

تصاویر اخیر

کمککک🥲

برا ارائه ۱۵ دیقه ای کدوم موضوع جذاب تره ب نظرتون؟

-تاریخچه تلگرام و بیوگرافی پاول دورف

- پیشینه مایکروسافت و بیوگرافی بیل گیتس
کنار گردنش تتوی کوچکی داشت. نوشته‌ای که به ژاپنی می‌مانست. گفتم: «ژاپنی‌ها، یه هنری دارن به اسم کینتسوگی که وقتی ظرفی می‌شکنه، اونو با رگه‌های طلا پر می‌کنن و وصله پینه می‌کنن» گفت: «دوباره شروع نکن که بخوای درباره‌ی تتوی من حرف بزنیا.»

روی کوه‌های توچال ده سانتی برف نشسته بود. به سختی جای پا سفت می‌کردیم. گفتم: «نه دیوونه. خواستم بگم بعد از یه مدتی، حتا پولدارترین آدم‌های دنیا هم می‌زدن ظرف‌هاشون رو می‌شکستن، که جای شکستگی‌ها رو با طلا درز بگیرن.» گفت: « لابد قشنگ بوده دیگه.» تن‌مان عرق گذشته بود، از شیب تند. گفتم: «هیچ‌وقت، شکستن قشنگ نیست. مثلا اگه تو نباشی، من می‌شکنم. حالا هی بیان منو با طلا به هم بچسبون‌ان، قشنگه؟»

(ادامه در دیدگاه)
  • Saye

    گفت: «عوضش نشون می‌ده یه زخمی داشتی. نه؟ و دووم آوردی. دووم آوردن قشنگه.» بخار کلماتش، می‌تابید و ابر می‌شد. گفتم: «تو قشنگی. لب‌هات قشنگه... گردنت.» گفت: «تتو رو هم بگو. زود باش.» گفتم: «اون خال قهوه‌ای روی ساعدتم معرکه‌ست.» گفت: «قشنگ گفتی. یه ماچ بده.» دورمان خالی بود. سفید. برهوت. بی‌‌هیچ ردپایی.

    لب‌هاش، مزه‌ی نخودچی کشمش می‌داد. گفتم: «کینتسوگی واقعی یعنی همین. یعنی فاصله‌‌ی لب‌هام، با لبای تو پر بشه، آغوشم با تنِ تو، این قشنگه...» گفت: «مرا اهلی کن.» گفتم: «چی؟» گفت: «به ژاپنی اینو تتو کردم.» گفتم: «پس منم ببر که یه گل سرخ تتو کنم.»

    لب‌های قلوه‌ایش را آماده نگه‌ داشته بود برای سُراندن کلمه‌ای. در مرز لعنتی خوف و رجا. گفت: «چند سال بعد به ترکیب آش و توچال و برف فکر کن. مثل ورد هیپنوتیزم. هر وقت همه‌ش جور شد، درباره‌م بنویس.» پرسیدم: «مگه قراره نباشی؟» گفت: «تو نویسنده‌ای. فکر کن اگه همه‌‌ی رگ‌های تو با طلا پر شه، یا با خیال و اندوه من، چقدر خوشگل‌تر می‌شی.»

  • Saye

    دست کشیدم به تن سفتِ کوه. گفتم: «قشنگ نیست. ولله نبودن...» گفت: «هیچ بودنی هم دائمی نیست.» گفت: «اونجا رو باش.» به لبه‌ی کوه اشاره کرد. به روباهی که خیره مانده بود به ما.

    و فراموش کرده بودم همه‌ی این لحظات را. سال‌ها بود که نیامده بودم توچال. ننشسته بودم توی آلاچیقِ مشماپیچی شده. و پیرمرد، کاسه‌ای آش داغ نیاورده بود و بخارش نتابیده بود، که من ردش را بگیرم تا تصویر دورِ کوه‌‌های توچال و اندوه مانده‌ی اویی که اسمش را به‌ خاطرم نمی‌آورم، اما کشمش لعنتی بوسه‌اش را...

برای نام کاربری جز اسم و ایمیل و اسم فامیل چی میتونم گذاشته باشم😐 نظری دارین؟ گم کردم🚶‍♀️
چرا همچینه امشب....
اینجا کسی هست ک تو آموزشگاه تدریس کنه؟
(هرچیزی فرق نداره)
چندتا سوال داشتم
مشاهده ۱۵ دیدگاه ارسالی ...
  • جواد

    تقریباً روال آموزشگاه ها اینطوریه که پول میگیرن و چیزی یاد نمیدن
    فقط مدرک میدن.
    شما خوب آموزش بدید
    موفق باشید

  • Saye

    ممنونم از وقتی ک گذاشتین

بازنشر کرده است.
کیست این مَن؟ این مَنِ با مَن ز مَن بیگانه‌تر
این مَنِ مَن‌مَن کُنِ از مَن کمی دیوانه‌تر؟

بازنشر کرده است.
سایه ارغوان رفت...🖤
آدم دلتنگ دنبال بهونس!
دنبال ی دلیل واسه اینک بشینه زار بزنه...

دلتنگی رو همش نمیشه که به زبون آورد...
مخصوصا ک درمانیم نداره...
دردیه ک ب کسیم نمیتونی بگی..
چون اول و اخرش قراره بشنوی (چاره ای نیست....)

دلتنگی رو فقط میشه گریه کرد...
اونقدر ک ی ذره هم شده خالی شه از درد وجودت...
اونقدر که توان داشته باشی تو جمع و شلوغیا ظاهرتو حفظ کنی...
ک بدونی دلیل نداری واسه دلگرمی و دلت عادت کنه ب یخ زدن!
ک بگی بخندی و ب روت نیاری داری میترکی...
ک کم آوردی... ک خسته ای...

میری کز میکنی ی گوشه فقط گریه میکنی...
تا که سر شی..
تا که از سنگینی غمت و خستگی چشمات خوابت ببره...

فقط ی دلیل کوچیک نیازه...
و چ همه دلیل =)
دلیل غمناک تر از اینک همه جا پر خاطرس؟!
دلیل ساده تر از اینک.... ؟!

چقدر خوابم میاد! =)

بازنشر کرده است.
حکایتِ تلخی ست!
مانده ام برای تو
رفته ای بـرای دیگری...

بازنشر کرده است.
ای فدای صورت ماهت که رؤیت کردنش
عید فطرِ مردم است و عید قربانِ من است!

و من اکنون در حوالیِ بیست و چندسالگی
دانستم که عشق غمگین است!
وقتی تو آنجا در تمام عکس‌هایت
میخندی و من اینجا ذره ذره تمام میشوم...

بهار خانوم!
میشه یِکم تَحویلمون بِگیری؟
میشه سالِ نو، فال نو تحویل بِدی؟
خانوم بَهار!
زندگی بی یار
یکسالِ آزگار
زهرِماااار داد به خوردِمون...
هِی به خودمون وعده‌ی بَهار دادیم!
که می‌گذره این روزا
میاد روز خوبا
پسَر قَد بُلنده مهربون میشه
استاد بَداخلاقه پاس میکنه
درد زانوی مامانِمون خوب میشه
بچّه آبجیمون دُنیا میاد
بهشت میشه دُنیامون اصَن...
صابون زدیم دل دنیامونو!
تو فروردینِت کَف کُنیم از خوشی
نکُنی نا اُمیدِمون؟!
پیش دُنیا و رویامون شرمنده بِشیما!
بَهار خانوم!
خواهَری کُن
بهار شه دُنیامون
زمستونامون سوز داره! ما ام تنها...
یَخ می‌کنیم!
یکی نیست دستمونو ها کُنه...
دلمون ریش شه واسَش
یکی نیست یه جور نگامون کنه
اونجوری که آنجلینا بِرد و نیگا میکردا توو اُسکار
اونجوری نیگامون کُنه غَنج بِریم واسش!
سرما نفَهمیم
این دله فردای قیامت
میاد شاکی میشه ازَتا!!
آتیش جهنّم میسوزونه ‌ها
حالا زود تر اگه میشه
بردار بَساطتو
بِرسون خودتُ‌ به ما
بیا بشین تو دُنیامون
ما اینجا کُلی منتظرتیم....

زن همیشه زیبایی می‌بَخشد، حتی به جنگ!🌻
شب رسید و درد عشقت باز هم شدت گرفت،
مثل دندان درد، شب‌ها یاد آدم می‌کنی...!

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟

(ادامه در دیدگاه)
مشاهده ۲۸ دیدگاه ارسالی ...
  • Saye

    بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟»...
    عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 
    گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود...
    فقط سرد بود...