نامه ای از من به من:
آدمی که یک بار رفته، دوباره ام میتونه بره.
آدمی که یک بار خیانت کرده، دوباره ام می تونه بکنه.
کسی که ۱ هفته میتونه ازت بیخبر بمونه، تا ابد هممیتونه بمونه.
کسی که یبار پشتتو خالی کرده، دوباره ام انجامش میده.
هرکسی یه بار بتونه یه کاریو بکنه، دوباره ام میتونه انجامش بده چون راهشو یاد گرفته.
اونقدر قوی باش و بزرگ باش که ببخشی ولی اونقدر ضعیف نباش که همیشه فراموش کنی.
مردها یک زن را برای همیشه در قلبشان نگه میدارند، زنی که عاشقش هستند..!
زنِ محبوس در قلبشان، شعر میداند، آواز میخواند...
بین اشک و خندهاش فاصله زیادی نیست
آسان اشک میریزد، بلند بلند میخندد...
تنها آرایشاش لبخندیست که دیوانه می کند و چشمانی که تا عمق وجودش را آشکار...!
مردها اما کنار زنی دیگر شبها به خواب می روند
و صبحها چشم باز می کنند
زنی که فقط دوستش دارند..!
آن زن اصول زنانگی را از بَر و اشکاش چون لبخندش لحظهای و بیروح است..!
آن زن احتمالا بیکاریهایش در سالنهای مُد و زیبایی سپری می شود
و خوب میداند که چگونه رفتار کند تا نافذتر باشد...!
او تعیین میکند مردش کدام کت را با کدام پیراهن بپوشد تا بهتر بنظر برسد
او مادری در خوناش نهُفته و همسری نمونه است
مردها ترجیح میدهند با زنی که دوستش دارند زندگی و زنی که عاشقش هستند را کنج قلبشان پنهان کنند..!
همین است علت اینکه این شهر پُر است از دخترکان عاشق و تنها
و مردانی موفق که زنی موفق پشتشان ایستاده است...
دنیای مردها بی عشق نیست
اما این را فراموش نکن که عشق هرگز برای مردها اولویت نیست...!
| سارا اسدی |
جان جوانان رحم کن بر ما جوانان
دست علی اکبر سپار غیر آن ، نه
شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام ده صبحم !
سر حال و آفتابی...
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان
که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم !
به سختی و تیزی آفتابش
با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر
با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش
کسل که باشم سه عصرم !
اصلا بلاتکلیف...
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت
سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب !
حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی...
با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام
در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید...شکننده ترین هم...
و ترس...ترس من خود دوازده شب است !
انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد
ترس من تاریک ترین ساعت من است
تپش بی امان قلبی ست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط...
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است !
باید...
باید آن ها را ببوسیم
اما حیف ما بوسیدن در خیابان را یاد نگرفته ایم
پروانه ها در خیابان ها می رقصند و باید...
باید با آن ها برقصیم
اما حیف ما رقصیدن در خیابان را بلد نیستیم...
پروانه ها با پیراهن های عنابی با خال های نارنجی
با شاخک های نقره ای آواز میخوانند و ما را میخوانند باید...
باید با آن ها بخوانیم
اما حیف ما تماشاچیانِ سیاه پوش همیشه ایم
آواز خواندن چه می دانیم؟
دسته دسته می آیند و باید...
باید به آن ها «وه! چه زیبایید! »بگوییم
اما حیف
ما شهروندانِ نوچ کشیدن و تخمه شکستنیم
پروانه ها آمده اند و به زودی می روند
همچون هزاران پروانه ی دیگر کوچ کرده
از این سرزمین پریده
از این خیابان های جیب بر دور شده
از دست های شهری هراسناک
و ما هر عصر خوش و بش نکرده و آواز نخوانده نرقصیده
و کسی را نبوسیده به خانه برمیگردیم
و شبی دیگر را در تقویم تاریک خورشیدی
به تشویشِ جنگی دیگر به صبح می رسانیم...
| هدی حدادی |
این همه "دوستت دارم" را
براى کدامین روز مبادا
کنار گذاشته ایم؟!
باور کنیم مُردگان بوى گُل را
استشمام نمیکنند!
از صدایمان برای فریاد مهربانی،
از گوش هایمان برای غمخواری،
از دستانمان برای نیکوکاری،
از ذهنمان برای راستی و درستی
و از قلبمان برای عشق
استفاده کنیم...
آن روزی که تو طلوع می کنی ومن تماشا...
می بینی..!!
خیالم، به من پرواز را خواهد آموخت...
بهار اتفاقی نیست که در تقویم ها بیفتد و روی کاغذ.
بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد؛
بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی.
هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد.
درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود...
و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است.
درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد، کیست که باور کند؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است.
بهار باش
نه بهارِ تقویم
که بهارِ تصمیم!
| عرفان نظر آهاری |
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم
"روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد"
می نوشتم
"روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی"
می نوشتم
"در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام، جز ایمان به بازگشت تو"
امروز برای شما مینویسم
یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم
| نیکی فیروزکوهی |
هر اشتباهی که تو زندگیت کردی؛
به احتمال زیاد در اون لحظه بهترین کاری بوده که میتونستی انجامش بدی.
هر انتخابی که تو زندگیت کردی؛
به احتمال زیاد بهترین تصمیمی بوده که میتونستی انتخابش کنی.
هر راهی که تو زندگیت رفتی به احتمال زیاد بهترین راهی بوده که میتونستی ازش عبور کنی.
و هر حسی که داشتی؛
به احتمال زیاد قویترین چیزی بوده که قلبت بهش باور داشته.
پس حسرت هیچی رو تو گذشته نخور. تو اون لحظه بهترین خودت بودی.
خود بیتجربهی گذشتت رو قضاوت نکن، همین.
انسان آهسته آهسته عقب نشینی میکند؛
هیچکس یکباره مُعتاد نمیشود،
یکباره سقوط نمیکند،
یکباره وا نمیدهد،
یکباره خسته نمیشود،
رنگ عوض نمیکند،
تبدیل نمیشود و ازدست نمیرود...
زندگی بسیار آهسته از شکل میافتد و تکرار خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رِخنه میکند.
قدم اول را اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم شک نکن که قدمهای بعدی را شتابان برخواهیم داشت.
مُردم برای نزار قبانی اونجا که میگه :
من چیزی از عشقمان به كسى نگفتهام !
آنها تو را هنگامى كه در اشكهاىِ چشمم
تَن مىشستهاى دیدهاند !
آدمها شبيه حرفهايشان نيستند
ساده لوح نباش !
هيچكس ديگری را برای چيزی كه هست دوست ندارد !
علاقه ی آدمها به هم
از نيازهايشان شروع ميشود
نيازهای كه
شايد روزی
آدم ديگری
پاسخ بهتری برايشان داشته باشد..
سنت که بالاتر میره
دیگه برات مهم نیست
کی بهتر حرف میزنه
و قشنگ تر ابراز علاقه میکنه
و خوشتیپ تره،
این که کی بهتر میفهمتت برات مهم میشه...
Mandana
( سکوت )FA-GH