Hengame
۸۸۴ پست
۷۵ دنبال‌کننده
۴۳,۲۹۷ امتیاز
زن
مهربون

تصاویر اخیر


پروردگارا

کاش ، به همان اندازه ای که از حرف مردم میترسیم

از تو می ترسیدیم ، که اگر اینگونه بود دنیای ما دنیای دیگری بود

و آخرت ما آخرت دیگری … کاش …
مشاهده ۶ دیدگاه ارسالی ...

به کسی اعتماد کن

که بتواند

سه چیز را در تو تشخیص دهد

اندوه پنهان شده

در لبخندت را

عشق پنهان شده در

عصبانیتت را

و معنای حقیقی

در سکوتت را


" آن ترز "




.


.

مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...
  • مهسا

    هرلحظه موندن به پای اعتقادات داره سخت ترو سخت ترمیشه.

  • Hengame

    در این زمانه باید باید بصیرت و آگاهی خودمون رو افزایش بدیم تا راه حق و باطل رو کاملا بشناسیم و دچار گمراهی نشیم.


بیاموزید زندگی خصوصیتان را 
خصوصی نگه دارید،
در غیر اینصورت 
دیگران زندگی شما را وسیله سرگرمی
خود خواهند کرد..!

.


.


.


در حریم فاطمیه مرغ دل پر میزند
ناله از مظلومی زهرای اطهر میزند

فرا رسيدن ايام فاطميه و شهادت ام ابيها حضرت فاطمه زهرا (س) تسليت باد



آدمى باش كه دوست

داشتنش آسان، شكستنش

سخت و فراموش كردنش

غير ممكن است ... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌


هر وقت

  از دست کسی

     یا از چیزی

       ناراحت شدی

        فقط یه لحظه به نبودن

          یا نداشتنش

            فکر کن... ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌


بخونین قشنگه
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...  حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...
#الهی ای

مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد:

روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم. 

همسرم مرا ديد به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟ 
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟ 
پرسيدم: چه کسی؟ 
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است! 
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟ 
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟ 

او در ادامه ﻣﻰنويسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم. 
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود... 
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.

هیچوقت نا امید نشوید، خداوند هرگز ﻧﻤﻰميرد...!

پایان آدمیزاد...
نه ازدست دادن رفیق است...
نه رفتن یار...
نه تنهایی...!!
هیچکدام پایان آدمی نیست
آدمی آن هنگام تمام میشود که
خـــدا فراموشش کند.!

هر چه قدر گشتیم

عکس پشت میز تو
را پیدا نکردیم 

یا در میدان جنگ بودی
یا در میان مردم 

خدا حافظ ای
سردار دل ها 
ای سلطان قلب ها  ‌‌
 ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌


                              مزد یک عمری رشادت را گرفت

                              غرق خون اذن زیارت را گرفت

                               مرگ در بستر برایش ننگ بود

                             از #گل_نرجس شهادت را گرفت