هرشب ساعت۲۲، یک داستان کوتاه
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
*چای را با چی بخوریم با چی نخوریم؟*
مقاله ای از امیرالحکیم
خرما
چای داغ را با خرما نخورید مضره !
وقتی قند خرما که با آب جوش تماس پیدا میکند، بدن فقط شیرینی خرما را جذب میکند و مواد مفید خرما جذب بدن نمی شود.
زعفران
چای را با زعفران بخورید چون زخم معده را ترمیم میکند، شادی آور می باشد! بشدت روی کم کاری تیروئید اثر مثبت دارد! به افزایش رشد قد کمک می کند! چای زعفران خوراک پسرزایی می باشد! و برای شستن کلیه و عفونت ادراری بیداد میکند.
هل
چای را حتما با هل بخورید!
هل آنتی بیوتیک بی ضرر می باشد! ضد سوزش معده و استرس را از بین میبرد! برای بچه ها خاصیت اشتها آوری دارد و ضد شب ادراری می باشد! هل ضد سرطان، ضد تومور، ضد فشار خون می باشد.
گلاب
چای راحتما با گلاب بخورید!
چرا که گلاب خاصیت ضد ویروس دارد، و استرس را از بین می برد! چای کمرنگ با گلاب ضد یبوست می باشد! و خاصیت بسیار فوق العاده ای برای پوست نیز دارد، ضد میگرن، ضد غم و آرامبخش می باشد.
نبات
چای را حتما با نبات بخورید!
نبات مسکن بی ضرر می باشد! ضد درد، ضد سرفه، ضد خروسک و ضد نفخ نیز می باشد! سردی کودکان و تهوع را از بین می برد، خستگی و خواب آلودگی را نابود میکند و خاصیت ضد انگل نیز دارد.
توت خشک
چای را با توت خشک نخورید!
توت خشک به تنهایی خواص زیادی دارد، اما وقتی با چای داغ خورده شود، عامل اصلی دیابت می باشد! و برعکس اینکه همه بر این باور می باشند که این دو کنار هم برای سلامتی مفید می باشد در صورتی که اینطور نیست.
دارچین
چای را با دارچین بخورید!
دارچین بوی بد دهان را از بین می برد، از ام اس و مشکلات سیستم ایمنی پیشگیری میکند! خاصیت ضد استرس، ضد اسهال و ضد آفته نیز دارد! و به درمان ناباروری نیز کمک می کند، هوش کودک را تقویت میکند.
عسل
چای را اصلا با عسل نخورید!
هرگز عسل را داخل چای داغ نریزید! عسل هیچگاه نباید حرارت ببیند، بدلیل اینکه سمی میشود، از طرفی مانع جذب کلسیم نیز می شود و همچنین سنگ ساز است (حرارت دیدن عسل عامل سنگ کلیه و صفراس)
شکر
چای را با شکر شیرین نکنید!
شکر همراه با نوشیدنی داغ به ویژه موقع صبحانه، سلامت دندان و کبد را به خطر می اندازد، باعث افزایش وزن می شود، و کارایی مغز را نیز کم می کند.
لیمو
چای را با لیمو ترش اصلا ترکیب نکنید!
مصرف چای با لیموترش نه تنها ویتامین C لیمو را نابود
میکند.
ارزش «سرمایۀ عمر» که قدرش را نمیدانیم!
پیامبر اکرم (ص) میفرماید:
ای ابوذر! از آن بپرهیز که خیالات و آرزوها سبب شود که کار امروزرا به فردا بیفکنی، زیرا تو متعلق به امروز و مال امروز هستی نه مال روزهای نیامده.
در آنجا که کار مفید و لازم و خداپسندی میخواهی انجام دهی تأخیر و دفع الوقت را روا مدار.
ای ابوذر! به عمرت بیشتر بخل بورز تا به مالت.
علی (ع) میفرماید:
ببینید به چه سرعتی روزها در ماهها و ماهها در سالها و سالها در عمر میگذرد.
این سالها و ماهها و هفتهها و روزها قطعاتی است که از عمر ما جدا میشود
و معدوم میگردد و قابل وصل و برگشت نیست؛
بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است. خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت میشود.
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو میکند.
میگويد: " من در خانوادهای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی میکردم به حدی که، هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمدهای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس میکنم.
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ ۱۶ ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
براى همديگر آرزوهاى قشنگ کنيم.
مراسم عروسی بود
پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید.
معلم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
و داماد ضمن معرفی خود گفت:
چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید.
استاد گفت :
باز هم شما را نشناختم!
ولی واقعه را دقیق یادم هست (چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم)…
تربیت و حکمت معلمین، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
ميرزا ملكم خان ١٠٠ سال پیش چندجملە بسیارزیباگفتە است.
معروف است كه وي از نظر شخصيتی مصداق تعبير زيبای سعدی"روستا زادەدانشمند" بود.
بە جملاتش توجه كنيد:
۱_جایی که تعداد پلیسش زیاده یعنی امنیتش کمه.
۲_جایی که مردم مدام بیمار میشوند یعنی پزشکانش برای پول کار میکنند.
۳_ جایی که رسانهها تحت اختیار دولتند یعنی مسئولین دروغگو هستند.
۴_ جایی که مردم بیدین شدند یعنی مبلغان دینی فاسدند.
۵_ جایی که به مردهها متوسل میشوند یعنی از دست زنده ها كاری ساخته نيست.
۶_ جایی که چاپلوسی زیاده یعنی احمق ها مسئولند.
۷_ جایی که پینه پیشانی نوعی ارزشه یعنی پینه دست بیارزشه.
۸_ جایی که مردم فقیرند یعنی مسئولین دزد زیاده.
روحش شاد
یادش گرامی
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که میخواستی چه بود؟»
پسر جواب داد: «هوا»
سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»
داستان کوتاه
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد.
همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و...
در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشتهاش خیلی شرمنده شد.
ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود...
همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمیرود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد...
گــاهی
دستـــــ " مادرت" را ببــــوس.
ایـن بـوسه معجزه اے مي كند
كه وصف ناشدني ست
گاهي همین بوسه
گره گشایت مي شود
شك نكن..
ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ،
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮ،
ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺭﺯﻭیی ﺩﺍﺭی،
ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻋﺎیی ﺑﺮﺍی ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ
ﻭ ﻳﺎ ﺷﮑﺮﺵ رابگو میشنود
ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺩﺕ ﺗﮑﺮﺍﺭﮐﻦ؛
پرﻭﺍﺯ ﺩلت ﺭﺍ حس خواهی کرد
روزتون آروم و به دور از
دلتنگی و غصه!