مهرداد (گروه مثبت اندیشان جوان)

مهربان ومهمان نوازم ومهمونی رفتن رو دوست دارم بیشتر

مهرداد (گروه مثبت اندیشان جوان)
۷۰ پست
۱۰ دنبال‌کننده
۴۰,۲۱۶ امتیاز
مرد، مجرد
۱۳۷۰/۰۳/۲۸
شاد
فوق ليسانس
ادفتر بیمه دارم
دین اسلام
ايران، لرستان، خرم آباد
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
شاسی بلند 96
قد ۱۹۲، وزن ۸۶

تصاویر اخیر


مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است... بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم.! عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪرده‌ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."


روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از ‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند...


مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است... بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم.! عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪرده‌ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."


تنها ماندن را خوب یاد بگیر این روزها عجیب به کارت می آید عادت کن : کسی نگرانت نشه" عادت کن : کسی سراغتو نگیره" عادت کن : کسی نازتو نکشه" عادت کن : تنها باشی تا بعد کسی "منت محبتشو" سرت نزاره عادت کن : به خیلیا "سر نزنی" وپی خیلیارو نگیری" عادت کن : "دلتنگ بشی" و "دلتنگت نشن" عادت کن : بی دلیل "بخندی" وبا دلیل "گریه کنی" عادت کن : "بفهمی" و "فهمیده نشی" "تنهایی" قشنگ ترین و "بی منت ترین" حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به "هچکس نداری"

باران می گوید لذت ها در اکنونند.. می گوید اندوهت سبک شده است. من می پذیرم. می گوید ترانه ات همین است. من می خوانمش. و قطرات چه خوب می فهمند که نت میگیرند بر ترانه ی اکنون من..

چقدر خوب بود اگر میشد آدم ها حداقل برای روزهای مبادایشان روزهایی که تنهایی از زمین و آسمان میبارد روزهایی که هیچکس را برای درک آغوششان ندارند روزهایی که هوای دلتنگی به سرشان میزند یک نفر را در صندوقچه ی دلشان داشتند که میتوانستند درش بیاورند خاک هایش را بگیرند نگاهش کنند بغلش کنند و برایش صادقانه‌ بگویند از تمام دوست داشتن هایی که ابراز نشدند از تمام بلاهایی که نبود یک او بر سر زندگی شان آورده از تمام تمام خودشان بگویند بی هیچ دغدغه ای بی هیچ ترس از رفتنی...


به داشته ها ، موقعیت ها و آدم هایِ خوبِ زندگی ام فکر می کنم به هرچیز یا هرکسی که دنیایِ مرا زیبا و حالِ مرا خوب می کند . و می خندم ؛ به رویِ تمامِ روزهایِ خوبی که در راهند ، اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد ، و آرزوهایی که برآورده خواهند شد . خوشبختی یعنی همین ؛ که زندگی را سخت نگیرم ، که حالِ من خوب باشد .

رسیدن فردا برای هیچکس حتمی نیست… پس به کسانی که دوستشان دارید ابراز عشق کنید.. چرا که شاید فردا هرگز نیاید…

روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از ‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با مشکل ی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند...

حکایتی چند آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. منبع کتب.کلیله و دمنه


رسیدن فردا برای هیچکس حتمی نیستپس به کسانی که دوستشان دارید ابراز عشق کنید.. چرا که شاید فردا هرگز نیاید…

دو چیز هست که پول به آدم یاد نمیده : ‏تشکر کردن ‏و معذرت خواستن !

رسیدن فردا برای هیچکس حتمی نیست… پس به کسانی که دوستشان دارید ابراز عشق کنید.. چرا که شاید فردا هرگز نیاید…

همچون رودخانه باشیم هرگاه شخصی به مابدی کرد از بدی آن شخص بگذریم مانند آب رودخانه که ازسنگ وشن میگذرد و آنها راشستشو میدهد شاید باگذشت، تغییرش دادیم … : )

به داشته ها ، موقعیت ها و آدم هایِ خوبِ زندگی ام فکر می کنم به هرچیز یا هرکسی که دنیایِ مرا زیبا و حالِ مرا خوب می کند . و می خندم ؛ به رویِ تمامِ روزهایِ خوبی که در راهند ، اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد ، و آرزوهایی که برآورده خواهند شد . خوشبختی یعنی همین ؛ که زندگی را سخت نگیرم ، که حالِ من خوب باشد .